تبلیغات

صحرا اسدالهی: مادرم گوشواره اش را فروخت تا من یک جفت کفش زرشکی با یک مقنعه نو بخرم

اقتصادایرانی: صحرا اسدالهی، بازیگر جوان و کارگردان، در برنامه «رک شو» از تجربه تلخی از کودکی‌اش گفت؛ ناگفته‌هایی از تغییر زندگی، اختلاف فرهنگی و آرزوهایی دردناک که خاطرات تلخ دوران مدرسه‌اش را به تصویر می‌کشد.

صحرا اسدالهی: مادرم گوشواره اش را فروخت تا من یک جفت کفش زرشکی با یک مقنعه نو بخرم
تبلیغات
اقتصادایرانی:

صحرا اسدالهی، بازیگر جوان کشورمان که نام او با فیلم «فروشنده» ساخته اصغر فرهادی شناخته شده است، اضافه بر بازیگری فعالیت‌هایی در زمینه کارگردانی فیلم کوتاه و مستند دارد. او در برنامه «رک شو»، از یکی از تجربه‌های تلخ دوران کودکی خود سخن گفت؛ تجربه‌ای که در آن تأثیر اختلاف فرهنگی پررنگ است:

خاطره‌ای از دوران کودکی صحرا اسدالهی

صحرا بیان کرد: «زمانی که شش ساله بودم، دوست داشتم با دوستانم در منطقه کندر کرج به مدرسه بروم. اما شرایط خانواده تغییر کرد؛ پدرم در نیاوران کاری پیدا کرد که در کارخانه‌ای به‌نام «میخ‌سازی یزد» به عنوان سرایدار مشغول شود. این تغییر ناگهانی، از زندگی در کندر کرج به خیابان مژده نیاوران، برای من اتفاق بزرگی بود و باعث شد احساس عدم تطابق کنم.

ما شاید خیلی فقیر نبودیم، اما دچار تفاوت‌های فرهنگی شدیم. هرچه که به آن نیاز داشتم، پدرم برایم فراهم می‌کرد. وقتی جشن الفبای مدرسه رسید، به پدرم گفتم: «برای من یک مقنعه و یک جفت کفش نو برای فردا تهیه کن.» پدرم پاسخ داد: «صبر کن.» و من گفتم: «صبر برای چیست؟ جشن الفبا فرداست!»

 

مادری فداکار و داستان گوشواره‌ها

صحرا اسدالهی: مادرم مادرم گوشواره اش را فروخت تا من یک جفت کفش زرشکی با یک مقنعه نو بخرم | آرزو داشتم پدر و مادرم خفت من را نبینند

در نهایت، مادرم گوشواره‌هایش را فروخت تا بتوانم کفش زرشکی همراه با مقنعه نو تهیه کنم. در آن زمان، ما در کارخانه سرایدار بودیم و حتی در ایام عید نمی‌توانستیم خانه را تنها بگذاریم. من اصرار داشتم که پدر و مادرم حتماً به جشن الفبا بیایند. پدرم گفت: «نمی‌توانم بیایم، حاجی اجازه نمی‌دهد. با مادرت برو.»

 

لحظات تلخ جشن الفبا

ما در کلاس ۳۶ نفر بودیم و ۳۲ حرف الفبای فارسی داریم. معلم چهار نفر از ما را انتخاب نکرد - من یکی از آن چهار نفر بودم. رنگ‌های اکلیلی روی مقنعه بچه‌ها زده می‌شد، بعضی‌ها الف، بعضی‌ها ب می‌شدند اما ما چهارنفر از این افتخار بی‌نصیب مانده بودیم.

در جشن الفبا، مادر و پدرم را دیدم که در ردیف جلوی جشن نشسته‌اند. آن لحظه، آرزو کردم که اتفاقی برایشان بیفتد و نتوانند به جشن برسند تا شاهد وضعیت من و عدم انتخابم نباشند. این تجربه بسیار تلخ بود. مادرم گوشواره‌هایش را فروخته بود تا من برای جشن لباس نو داشته باشم، اما در قسمت اصلی مراسم، جایگاهی پیدا نکردم.

 

تبلیغات
تبلیغات
وبگردی
    تبلیغات
    ارسال نظر