شهر یاران/ درباره شیراز و وضع بیمثالش به بهانه روز حافظ
امیر جدیدی/ روزنامهنگار و عکاس

خدا میداند که اهل مداهنه نیستم و بابت دلخوشیِ خواننده از این حرفها نمیزنم. اما نمیدانم چه سری است که وقتی پشت این قوطی بگیر و بنشان مینشینم در هزار توی ذهنم حرف است که پشت حرف چیده میشود. بیشتر روزها جلوی خودم را میگیرم و آنچه میخواهد دل تنگم را برایتان نمینویسم. اما شما جای من اگر قرار باشد هر روز با رفیقتان حرف بزنید از چه میگویید؟
آخر هفته رفتم شیراز. درست مثل پارسال که همین موقع مسافر ناخواسته شیراز شدم. میدانم ذهنتان مشغولتر از آن است که حرفهایم یادتان باشد اما همان موقع اینجا از دلیل رفتنم نوشتم.
یک سال پیش خواهر عزیز و جوان رفیقم ناغافل مقنعه خاکی از سر کند و به آسمان هفتم پر کشید. خواهر رفیقم مصداق دقیق کلمه خواهر بود. جانش برای برادرش میرفت. اما این دلیل نمیشد که خواهرانگیاش را خرج باقی جماعت نکند.
مرگ اما حقیقت است. راه گزیر و گریز ندارد. دیروز روزی او رفت و شاید امروز روز نوبت ما شود. به هر حال خوش به حال اهالی آن دنیا که خواهر عزیزی پیدا کردند. برگردم سر حرفم. این دومین باری بود که فارغ از تفرج مهمان شیراز شدم. شهرهای کمی هستند که وقتی از دروازهشان میگذری حس کنی کسی به انتظارت نشسته باشد.
شیراز اما از آن شهرهایی است که وقتی واردش میشوی ذوقی در دلت جوانه میزند و شوقی غریب بر وجودت مینشیند. حتما و حکما من یکی از هزاران و صد هزاران آدمی بودم که به این شهر عزیز پا میگذاشتم با این وجود حسی در درونم نهیبم میزد که شیراز غریبنواز تنها به من درود میفرستد.
من صرفاً جهت دلداری به شیراز رفته بودم. چه کند بینوا ندارد بیش. اما خدا میداند که در شیراز تا دلتان بخواهد رفیق پیدا کردم و با آنها یکدله شدم. حالا دیگر مختصات شهر هم دستم آمده بود. میدانستم که از معالیآباد چطور باید تا دروازه کازرون بروم. حتی میتوانستم ساعتها در فرهنگ شهر «پِر» بخورم و با بچه شانزدهساله نسل زدی که با مادرش آمده بود بستنی بخورد و سیگار بکشد همکلام شوم.
زن نمونه عینی یک مادر شیرازی بود. برای آنکه مبادا خاطر بچهاش آزرده شود پا روی همه مادرنگیاش گذاشته بود و با بچه سرتقش رفاقت میکرد. حالا دیگر آنقدر شیرازی شدهام که میدانم اگر حالت کمی گرفته باشد میتوانی به حافظیه بروی و کنار آب رکناباد بنشینی تا حالت سر جایش بیاید.
اصلاً آنقدر شیرازی شدهام که بدانم اگر حالتان بیشتر از این حرفها گرفته باشد باید کوه دراک را بگیری و بالا بروی و در تندباد باد پاییزی بنشینی و به شیراز نگاه کنی و تفألی به لسانالغیب بزنی. رفتم. زدم. خوب آمد:
دوش وقتِ سَحَر از غُصّه نجاتم دادند / واندر آن ظلمتِ شب آبِ حیاتم دادند
بیخود از شَعْشَعِه پرتوِ ذاتم کردند / باده از جامِ تَجَلّیِّ صفاتم دادند
چه مبارکسَحَری بود و چه فرخندهشبی / آن شبِ قدر که این تازهبراتم دادند
بعد از این رویِ من و آینه وصفِ جمال / که در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب؟ / مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد / که بِدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شِکر کز سخنم میریزد / اجرِ صبریست کز آن شاخِ نباتم دادند
همّتِ حافظ و انفاسِ سحرخیزان بود / که ز بندِ غمِ ایّام نجاتم دادند